دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
شنبه, 08 اردیبهشت,1403


خاطـرات

 آشنایی خانم تخته داريان با استاد طاهايي




ـ شما دیپلم ندارید

حدوداً سال 74-73 بود. نسبت به همه چیز بی‌تفاوت شده بودم. حالتی که نمی‌دانستم دنبال چه می‌گردم. همه چیز برایم بی‌ارزش بود. دلم می‌خواست به یک چیزی که ارزش زیادی دارد، محکم است و به من آرامش می‌بخشد چنگ بزنم و دلم آرام شود. یک چیزی که ارزش چنگ زدن داشته باشد. روز و شب برایم فرقی نمی‌کرد. وسط این همه حیرانی و سرگردانی، سوار ماشین شدم خدا را در دلم یاد کردم و گفتم من خودم را و فرمان این ماشین را به خودت می‌سپارم. تو خودت مرا ببر جایی که این نیازی که تمام وجودم را پر کرده، آنجا پیدا کنم. در خیابان‌های شهر دور می‌زدم، از این خیابان به آن خیابان، از این جا به آنجا، نمی‌دانم چه قدر زمان گذشت یا اصلاً کجاها رفتم. با تمام خستگی و درماندگی تنها می‌راندم. وقتی به خودم آمدم دیدم ماشین را متوقف کرده‌ام و ایستاده‌ام. من مشهدی نبودم، جای زیادی را بلد نبودم. اطرافم را که نگاه کردم دیدم دور یک فلکه ایستاده‌ام، جایی شبیه یک مسجد کوچک با یک گنبد سبز وسط فلکه است. اطراف فلکه ساختمانی توجهم را جلب کرد. سر در ساختمان روی تابلو نوشته شده بود: «مدرسه شهید مطهری» پیاده شدم و به سمت مدرسه حرکت کردم. وقتی وارد مدرسه شدم کسی را ندیدم جز یک خانم. پرسیدم این جا کجاست؛ چی کار می‌کنند؟ آن خانم گفتند: «این جا مدرسه‌ی علمیه است، دختران جوان می‌آیند درس دین یاد می‌گیرند. دختر خانم شما چند سالش است؟ من گفتم: «من برای خودم می‌خواهم» او گفتم برای خود شما این جا جا نداریم. بروید مدرسه‌ی علمیه‌ی نرجس. من تا آن لحظه اصلاً این اسم را نشنیده بودم. نشانی‌اش را گرفتم وقتی رفتم آن‌جا، بعد اذان بود و نماز تمام شده بود و حوزه هم تعطیل شده بود. شماره‌ی آن جا را گرفتم و رفتم خانه، کمی دلم آرام شده بود احساس می‌کردم حوزه علمیه همان جایی است که دلم می‌طلبد. شب را در انتظار فردا، صبح کردم. صبح با حوزه تماس گرفتم و گفتم، من می‌خواهم بیایم آن جا و درس بخوانم. خانمی که پای تلفن بود پرسید مدرک تحصیلی‌تان چیست؟ وقتی جوام را شنیدم که سیکل دارم گفت نمی‌توانید این جا بیایید چون دیپلم ندارید. من که گمشده‌ام را یافته بودم نتوانستم جوابش را تحمل کنم و از آن طرف تلفن فریاد زدم که: «حالا که من آن چرا می‌خواستم یافته‌ام شما به من می‌گویید بروم فیزیک و شیمی بخوانم. نه من همین طور که هستم، می‌خواهم بیایم. من آن موقع نمی‌دانستم که چه کسانی پشت تلفن هستند، بعدها فهمیدم استاد عزیزم خانم طاهایی هم بودند و متوجه مکالمه ی ما شدند. از این رو استاد به آن خانمی که با من صحبت می‌کردند گفتند به او بگویید که فردا بیاید من با او صحبت می‌کنم. من خیلی خوشحال شدم. آن شب را در انتظار بیشتری به صبح رساندم. صبح رفتم حوزه و خانم با من صحبت کردند. من سردرگمی‌هایم، از گمشده‌ام و از این که الان احساس می‌کنم آن را یافته‌ام گفتم و ایشان با جان و دل می‌شنیدند. ایشان قبول کردند ولی 2 شرط برایم گذاشتند یکی این که آزمون ورودی این جا بدهی و دیگری این که قول بدهی هر وقت احساس کردی درس‌ها برایت سنگین است رها کنی و بروی دیپلمت را بگیری. من هر 2 شرط را با کمال میل قبول کردم. آزمون ورودی خود مکتب گذشته بود ولی 20 روز دیگر آزمون ورودی برای شهر بندر ترکمن برگزار می‌شد. من به خانم گفتم من می‌روم و آن جا آزمون را می‌دهم ایشان گفتند:

ـ من و خانم اعتمادی و یک سری از بچه‌های غیر ایرانی عازم آن جا هستیم، شما می‌توانید با ما بیاید.

ـ چشم خانم می‌آیم.

ـ ما با مینی بوس می‌رویم، برای شما مشکل نیست؟

ـ نه اصلاً می‌آیم. ان شاء الله.

ـ تا آزمون 20 روز مانده، شما باید این همه کتاب بخوانی؟

ـ می‌خوانم، ایرادی ندارد. مشکلی نیست.

ایشان کتاب‌هایی که قرار بود بخوانم به من معرفی کردند، کتاب‌ها را گرفتم و به همراه خانم و گروهشان راهی بندر ترکمن شدیم، مسیر شاید 10 یا 11 ساعت طول کشید. من 20 تا کتاب را مرور کردم. نمی‌دانم چه طور ولی این کار را کردم. وقتی رسیدیم آنجا فردا صبح امتحان بود، سر جلسه حاضر شدم و امتحان را دادم. خوب بود و خودم هم راضی بودم و نتیجه‌ی خوبی هم داشت. 3 روز با خانم در بندر ترکمن بودیم. من کنارشان بودم، قدم به قدم. همه چیز ایشان در حد کمال عالی بود. نه خوب، عالی. طلبه‌های غیر ایرانی اصرار داشتند که سوار قایق بشوند ولی خانم اجازه نمی‌دادند. آنها به من گفتند که شما به خانم بگویید، شاید حرف یک شخص تازه اثر کند و اجازه بدهند. من به خانم گفتم، ایشان گفتند مسئولیتش خیلی سنگین است، شما قبول می‌کنید، من هم قبول کردم و گفتم:

«شما دل مرا شاد کردید اجازه بدهید من هم دل این‌ها را شاد کنم» توکل بر خدا.

بعد از 3 روز از آن جا برگشتیم. در راه از ایشان پرسیدم که:

ـ خانم من قبول شدم؟ چون این جا بعد آزمون، مصاحبه هم دارد.

ـ بله

ـ ولی من هنوز مصاحبه انجام ندادم.

ـ چرا شدی.

ـ باور کنید من مصاحبه نشدم، من خودم خبر ندارم.

ـ سرگذشتی که توی ماشین برام تعریف کردی به جای مصاحبه‌ی شما کافی است.

ـ کدام؟

ـ همان مسافرتی که رفته بودی.

بعد یادم آمد که ایشان در راه از من پرسیده بودند که چند تا فرزند داری؟ من تعدادشان را گفتم و این که دختر بزرگم خارج از کشور زندگی می‌کند.


ـ به دیدنش می‌روید؟

ـ بله

ـ آن جا چه‌طور است؟

ـ شب اربعین پیش دخترم کانادا بودم، به دخترم گفتم من کلافه‌ام، چرا امشب من باید این جا باشم و ایران نباشم که در دسته‌های عزاداری شرکت کنم!؟ روضه گوش کنم و عزاداری کنم!؟ دخترم گفت: «این جا هم هست مامان! ولی یک جور دیگر اگر بتوانید تحمل کنید.»

ـ یعنی چه؟

ـ آخه مراسم‌های عزاداری این جا با ایران فرق می‌کند.

ـ مجلس به نام امام حسین(علیه السلام) هست یا نه؟

ـ چرا ولی...

ـ خوب پس می‌آیم ... وقتی که رفتیم، آن شب توی مجلس دیدم انگار از همه‌ی کشورها آدم هست و همه شرکت کرده‌اند. جالب این که همه دانشجو و با تحصیلات عالی بودند. نگاهم روی خانمی که لباس هندی تنش بود متوقف شد. ساری تنش بود و تقریباً نیمه برهنه و قرآن دستش بود و تلاوت می‌کرد و آرام آرام به سینه‌اش می‌زد و به صدای عزاداری گوش می‌کرد. من نتوانستم این صحنه را تحمل کنم. چند نفری آنجا بودند که با هم صحبت می‌کردند و می‌گفتند هرکس در ایران حجاب نداشته باشد، اذیتش می‌کنند و بقیه هم حرف آنها را تأیید می‌کردند. تازه این‌ها را من از بین حرف‌هایشان می‌فهمیدم. من اعتراض کردم و از دخترم خواستم که مانع نشود تا من با آنها تا اندازه ای که بلدم صحبت کنم و توضیح بدهم که در ایران این اتفاق‌هایی که آنها می‌گویند نیست. و اشاره کردم به آن خانم هندی که قرآن دستش بود و گفتم در همان قرآن آیه‌ی حجاب است. آن خانم انگار صدای مرا شنید. او اصلاً خبر نداشت، نه از آیه‌ی حجاب و نه از خود حجاب. این حرف من رویش تأثیر گذاشته بود تا حدی که نمی‌دانست که حالا باید کجایش را بپوشاند، دستش را؟ سرش را؟ «من این دیدار و گفتگو را برای خانم تعریف کرده بودم آن هم برای این که نشان بدهم اربعین کانادا چگونه است ولی ایشان این را به عنوان مصاحبه قبول کردند و از این خوشحال بودند که آنجا ساکت ننشسته بودم و کلامی از حجاب گفته بودم.

بعد از برگشت از بندر ترکمن شروع کردم به درس خواندن. بعد از 3 سال درس خواندن واقعاً احساس کردم درس‌ها برایم سنگین است. من هم به عهدم با خانم وفا کردم و از حوزه خارج شدم و رفتم، دیپلم گرفتم...

 




تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (4652)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: