دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
چهارشنبه, 26 اردیبهشت,1403


خاطـرات

 از سال 45 به مکتب آمدند و با خانم آشنا شدند.




 

ما در شاندیز باغی داشتیم. با خانم آن جا زیاد می‌رفتیم. یک اردو راه انداخته بودیم که تقریباً 150 نفر از طلبه‌ها را به باغ ببریم. زمانی بود که آقای طاهایی را ساواک گرفته بود. خانم را برای دل طلبه‌ها هم که شده بود با خودمان همراه کردیم. من و ایشان شب قبل از روزی که قرار بود بچه‌ها بیایند، به باغ رفتیم. تقریباً 4 صبح بود که از خواب بیدار شدم. دیدم خانم نیستند. نگران و متعجب اتاق‌ها را می‌گشتم ولی ایشان را نمی‌یافتم. رفتم طبقه‌ی بالا دنبالشان بگردم، دیدم ایشان مشغول خواندن زیارت آل یاسین هستند. متوجه حضور من نشدند. من هم سکوت کردم و نخواستم مزاحم بشوم و دلم میخواست ایشان را فقط بنگرم. همین طور که زیارت آل یاسین می‌خواندند تمام بدنشان می‌لرزید. من همین طور مات و مبهوت حال ایشان تنها نگاه می‌کردم. وقتی که زیارت تمام شد رویشان را برگرداندند متوجه من شدند و گفتند: شما این جا هستید. ایشان در تفریح‌هایی که می‌رفتیم عاشورا و آل یاسین را می‌خواندند و در اردوهای چند روزه، هر روز یک برنامه برای طلبه‌ها داشتند.




تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (4763)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: